متولد کوهستان های دالاهو هستم ،روستای دورافتاده در دامنه کوههای زاگرس بنام "چغامیرکه" فرزند مردی بلند همت و خوش نام و کشاورزی راست کردار، اگر چه عمر زیادی نداشت ،اما پشتکار و همتش والا ،تصویر مهربانی ها و آغوش گرمش را بیشتر از چهره اش بیاد دارم سیزده ساله بودم که از دستش دادم .
مادرم زنی پاک و مهربان که بواسطه نامهربانی های روزگار و ظلم اطرافیانش در برهه ای از زمان مجبور میشود کودک چند ماهه اش را از او بگیرند و بیست و یکسال بعد پسری را ملاقات می کند که خود را پسرش معرفی میکند آنزمان، من هجده ساله بودم توانستم برادری را ببینم که هیچوقت تا آن زمان ندیده بودمش.
آمده بود که مادر را ببیند و برای مراسم عروسیش دعوتش کند ،چند ساعتی بیشتر نموند، برای مراسم ماه عسل رفت ،مشهد برود و برگردد با خیال راحت سالهایی تنهایی را برای هم تعریف کنند ،یک هفته بعد برگشت اما در جسمی که دیگر روحی در ان نبود ماشین تصادف می کند و به این شکل، تلاطمی دیگر در زندگی بحران زده مادر شکل می گیرد که برای تمام زندگیش هیچوقت نتوانست زندگی طبیعی داشته باشد .
انگار زندگی سر لج برداشته بود با ما و هر روز داستان و ماجرایی تلخ برایمان درست میکرد ،در یک اتاق 8 متری به اتفاق مادر و 5نفر دیگر از خواهر و برادرهایم زندگی میکردیم ،امرارمعاشمان شده بود برداشت سالانه مقداری گندم ومقداری نخود از زمینهای دیم ،که تنها برای دو ماه می توانستیم از حداقلهای رفاه برخوردار شویم الباقی سال با خوردن نون خالی و هرزگاهی هم کار کارگری و یا کمی شیر گاو همین !
سختی انتها نداشت ،درد فقر ، درد نگاهای از سر ترحم اطرافیان و درد پایان ناپذیر مشکلات و رنج ها
بخاطر چند راس گاو و مقدار زمین کشاورزی مجبور بودیم که زندگی عشایری و ایلی داشته باشیم و همیشه آواره کوهها و دشتها و موقع برداشت هم در همان روستای بی آب و برق و ....بارها و بارها آوارگی را تجربه کرده ام از زمانی که فقط 3 ساله بودم دایما بخاطر جنگ تحمیلی خانه و کاشانه را رها کرده ایم و جانمان را نجات داده ایم در ابتدای جنگ با عراق بخاطر تصرف کامل شهر سرپلذهاب و ویران شدن کامل شهر ، اواره شدیم و به اسلام آباد غرب رفتیم دوران ابتدایی را درمدرسه دهخدای روستای ارکوازی به پایان رساندم،تمام دوران پنج ساله و هر روزش با بچه های مدرسه دعوا داشتیم ،و هر روزش استرس و اضطراب دعوای مدرسه و چون اکثر أوقات مدرسه بخاطر بمباران و حمله بعثی ها تعطیل میشد استرس و اضطراب جنگ را باید تحمل میکردیم ، صبح ها از ساعت پنج و شش صبح به همراه بقیه روستا متواری میشدیم در دل کوههای اطراف و تا نزدیک به غروب آفتاب ، در داخل حیاط منزل سنگری در حد چهار،پنج متری حفر کرده بودیم و در عمق حدود دومتری زمین ،شبها را داخل سنگر باید سپری میکردیم آنهم در وضعیت بارندگی و سرمای زمستان !هر روزش مصیبتی بی بدیل بود و سپس مجددا به دالاهو کوچ کردیم مدتی در همان روستا و سپس بخاطر مدرسه مجددا به سرپلذهاب پس از جنگ برگشتیم ، دوران راهنمایی و دبیرستان را در مدارس سرپلذهاب با وضعیت بسیار بد تحصیلی و نمرات افتضاح سپری کردم چون دوران ابتدایی بیشتر أوقات مدرسه تعطیل بود و أصلا چیزی یاد نگرفته بودم و از طرف دیگر باید هم کار می کردم هم درس می خواندم و بخاطر مرگ پدرم از سیزده سالگی مسولیت خانواده را ناخواسته پذیرفتم .
من فقر را میشناسم و با فقر زندگی کرده ام انهم به قدمت یک نوجوانی و جوانی ..
در دانشگاه ازاد دهاقان سال 1380 در رشته پژوهشگری علوم اجتماعی قبول شدم با مقاومت خانواده و اطرافیانم روبرو شدم حق داشتند من را چه به دانشگاه و انهم دانشگاه آزاد ، انهم با این حجم از بدبختی ها و مشکلات مالی بیاد دارم با سختی توانستم یکی از دوستان و اقوامم را راضی کنم که دو برگه چک به من برای دانشگاه بدهد کل شهریه ام شده بود 125 هزار تومان ،وقتی دانشگاه اومدم برای ثبت نام قبول نکردند و گفتند باید مبلغی از ان را نقدی پرداخت کنم ، در نهایت حدود بیست هزار تومان را پرداخت کردیم و ثبت نام انجام شد، سه مرتبه در طول دوران تحصیل بخاط شرایط بد مالی قصد ترک تحصیل داشتم دو مرتبه با اصرار یکی از اساتیدم و امضا نکردن برگه انصراف از تحصیلم ،مجبور به ادامه تحصیل شدم بخاطر وضعیت مالی ام و پرداخت بخشی از شهریه ام مجبور شدم شبها بعنوان سرپرست خوابگاه شماره 2 برادران دانشگاه کار کنم و شبها تا صبح بارها بخاطر محیط دانشجویی و رفت و آمدها مجبور بودم از خواب بیدتر شوم و ماحصل این وضعیت شده بود خوابگاه رایگانی که استفاده میکردم و بیماری فلج خوابی که نصیبم شد و تا سالها درگیر آن بودم
تمام ساعاتم پر بود زمانی که کلاس داشتم ،سر کلاس حاضر میشدم و صبحها و عصرها ساعتی را که کلاس نداشتم یا در اشپزخانه دانشگاه کار می کردم و یا در فروشگاه دانشگاه ( تعاونی مصرف ) بعنوان فروشنده،فروشندگی میکردم ،عذاب آور بود همکلاسی هایی که تا چند دقیقه پیش کنار هم سرکلاس نسشته بودیم ،می اومدند و باید دستوراتشان را اجابت میکردم من تمام دوران کارشناسی را کار کردم با این اوصاف همیشه مشکلات مالی داشتم چون تمام ساعات کارم در خوابگاه،فروگاه و آشپزخانه محاسبه میشد و ازشهریه ام کسر میشد بنابراین هنوز برای خوراک و پوشاک و دیگر مایحتاجم مشکل داشتم و نه وقتی دیگر داشتم و نه کاری دیگری بود که انجام بدهم بقول برخی بچه من فقط در حوزه ریاست دانشگاه کار نمیکردم !
بنابراین اکثر اوقات موقع نهار به سلف سرویس نمی رفتم و موقع شام به بهانه ای از اتاق خارج میشدم چون توانایی خرید(ژتون) یک وعده غذای 80 تومانی و یا 100 تومانی را نداشتم. با این تفاسیر درسهایم خوب شده بود و از ترم دو تا ترم هفتم شاگرد اول و یا دوم ورودی های 80 رشته پژوهشگری بودم .
طنز زندگی من این بود در این شرایط اسفبار عاشق شدم و هوای ازدواج به سرم زد ، وقتی دوستانم اینرا فهمیدن اونهای که خبر از زندگی و شرایطم داشتن اصر و التماسم میکردند که خودتو بدبخت نکن ، و قصد منصرف کردنم را داشتند حق هم داشتند اما فقط مشکل مالی و اقتصادی نداشتم ،کور و کر هم شده بودم ،بنابراین خودم برای خودم استین بالا زدم به خواستگاری رفتم ،یک تعهد دادم و ان هم تلاشم را برای خوشبختی دخترشان بکنم ،اگر چه هیچ امیدی نداشتند ولی رضایت دادند .ترم هفت د مراسم ازدواج دانشجویی عقد کردیم ولی چون فعلا کار و درامد و خونه و زندگی نداشتم فعلا باید تا پیدا کردن کار و جمع و جور کردن حداقل هی زندگی ادامه می دادم .
بعد ازاتمام دانشگاه بخاطر وضعیت بد کاری که در سرپلذهاب و کرمانشاه بود، برنگشتم و در اصفهان در یک اتاق حدود 10متری که ماهی 20هزار تومان اجاره کرده بودم فعلا زندگی مجردی را شروع کردمتا در نهایت سال 1386 زندگی را شروع کردیم
درفاصله سالهای 1383که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم تا 1390 در 28 شغل متفاوت و بی ربط به هم کار کردم و هیچوقت از اوضاع راضی نبودم و راضی نشدم (مانند زمان جنگ و دوران کودکی دایما در حال آوارگی بودم ) در سال 1388 دانشگاه آزاد دهاقان قبول شدم در رشته جامعه شناسی کارشناسی ارشد و در همان ایام با تجاربی که در سالها کار کردن در شرکتهای مختلف تصمیم به راه اندازی یک کسب و کار گرفتم صرفا با کشیدن چند برگ چک و بدون هیچ پس انداز و پشتوانه ای ( اگر حماقت را میشد معنا کرد دقیقا کار من بود ) و پس از ان شبانه روزی در حال فروش و بازاریابی در شهر های مختلف .....سال 1399 در رشته کارشناسی ارشد کارافرینی و سپس کارشناسی ارشد روانشناسی و در نهایت دکتری کارافرینی خواندم در حال حاضر مدیرعامل شرکت تعاونی کیاپلیمر آروند هستم و رییس هیات مدیر شرکت آزما بسپار دانش افرین و مدیر مرکز مشاوره و شتابدهنده کارافرینی آکادمی موفقیت و مدیر آموزشگاه احیاگران توسعه کارافرینی آروند ...
برای ساختن و احیا کردن و بهره مندی از توانایی های یک انسان معمولی بدنیا آمده ام